[bt_section][bt_row][bt_column width=”1/1″][bt_text]
خانم سی ساله ایی ست که نمی داند از کجا بگوید، حال همان لحظه اش را می پرسم با گریه از دعوای مفصلی که ساعاتی قبل با شوهرش داشته برایم می گوید:
خیلی خسته ام خانم دکتر.!
دیگه بریدم..
از یه طرف دوقلوها که خواب و خوراک رو ازمن گرفتن از طرف دیگه بی توجه ایی ها و سکوت شوهرم که زندگی رو برام غیرقابل تحمل کرده.
از بی تفاوتی هاش متنفرم. حسرت یه خسته نباشید، یه دوستت دارم به دلم مونده …
بی تفاوتی..!
بی تفاوتی مثل مرگ تدریجی ریشه ی “بودن” را می خشکاند.
بودن آدمها هم که تمام شود مثل نوشیدنی ته لیوان، هورت کشیدنش دیگر دردی را دوا نمی کند….
[/bt_text][/bt_column][/bt_row][/bt_section]